امن یجیب بخوانید...
بازنشر و یادآوری از وبلاگ هبوط در کویر(مطهره)
بازنشر و یادآوری از وبلاگ هبوط در کویر(مطهره)
http://alifallah.blog.ir


امیر سیفی معاون نیروی انسانی ارتش جمهوری اسلامی خاطره جالبی را از عملیات بیتالمقدس ۵ تعریف میکند که سرباز سنی مذهب باعث حک شدن این شب در ذهن او شده که پس از گذشت چندین سال هنوز فراموشش نشده است.
***
شب عملیات بیتالمقدس۵ بود، بچهها را جمع کردند و همه قرار بود به ارتفاعات کلهقندی بروند. به خاطر اینکه فشار روی فاو کم شود، باید عملیات انجام میدادیم و قرار نبود عملیات پیروزمندانه باشد. من شروع به سخنرانی کردم و گفتم: چراغها را خاموش کنید. گفتم: هرکس میخواهد کپ کند نیاید. یکی از بچههای بسیج با لهجه اصفهانی یک دفعه آمد وسط و گفت: یا علی و یک دفعه سربندها را به وسط ریخت. ما هم سریع یکی از این سربندها را برداشتیم و بستیم و اصلا نگاه نکردیم که چی هست.
یک سربازی داشتیم که سنی مذهب و اهل گنبد کاووس بود. ما خیلی سر به سر او میگذاشتیم. دیدم لا به لای سربندها میگردد. خم شدم یواشکی در گوشش گفتم: بنده خدا مال شما تو اینها نیست، دنبال سربند نگرد. او خندید و دیگر چیزی نگفت. بعد از اندکی جلو آمد و به من گفت: سربندت را به من میدهی؟
دیدم یک سربند دستش هست که روی آن نوشته شده «یا ابوالفضل(ع)» آن را بوسید. من که چنین صحنهای را مشاهده کردم به هم ریختم، سربندم را باز کردم دیدم روی آن نوشته شده «یافاطمهالزهرا(س)» آن را به او دادم و او سربند خودش را به سر من بست. به عملیات رفتیم و من خیلی منقلب شده بودم. خلاصه مجروح شدم و اصلا دیگر حواسم به این سرباز نبود. مرا به بیمارستان ساسان بردند و چند روزی در کما بودم. از کما که خارج شدم از بنیاد شهید آمدند و نامهای را به من دادند و گفتند این نامه برای شماست. گفتند: نامه برای شهید فلانی است که همان سرباز اهل تسنن بود. در نامه نوشته بود: سلام علیکم؛
جناب سروان! ۶ ساله بودم که مادرم فوت کرد و پدرم زن گرفت، خانه ما کنار مسجد شیعیان بود. مادر ناتنی مرا کتک میزد. من از ترس کتکها به زیر درخت پرتقال میرفتم و گریه میکردم. روحانی مسجد شیعه، شبی گفت: هرکس مادر ندارد به حضرت زهرا(س) متوسل شود. من نمیدانستم حضرت زهرا(س) کیست، زمان گذشت و گذشت وارد دانشگاه شده و در جلسات مذهبی شرکت کردم. تازه متوجه شدم او دختر پیغمبر(ص) است.
تحقیق و بررسی کردم به این نتیجه رسیدم که به او ظلم شده است. از ۷ سالگی تاکنون که نامه را برای شما مینویسم هر وقت دلم میگیرد با مادرم صحبت میکنم و در آن شب که دنبال سربند میگشتم با خودم گفتم: اکبر، حیف است امشب آشتی نکنی روزگار سپری شد و من چیزی از مادرم نفهمیدم. فقط یک چیز برایت مینویسم در ۶ ماه آخر خدمتم شبی بر من سپری نشد مگر اینکه با مادرم راز و نیاز کردهام، دیشب خواب دیدم. دیگر چیزی نمینویسم به دوستانم سلام برسان.
ستوان وظیفه اکبر…
منبع : خبرگزاری فارس
سردارشهید عبدالله جلالی(پسر خاله همسرم)
سردار شهید مجید صادقی(برادر همسرم)
چرا راهپیمایی نمی بریم...
بخشنامه فقط به چند مدرسه رسیده بود...
مراسم تبری را در حیاط مدرسه بر گزار کردیم...
آسمان امروز اشک شوق ریخت...پس خدا با ماست...
راستی چه کسی می گفت نه باید برای کسی آرزوی مرگ کنیم....
یادمان باشد این کسی همانی است که شیطان بزرگ نام گرفته است!
به مناسبت هفته دفاع مقدس، فرهنگ نیوز قصد دارد، به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه خاطراتی از شهید عبدالحسین برونسی که توسط همسر ایشان مطرح شده می پردازیم.
بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟

گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش... .
موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.
تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن!
گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن!
وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور، به عبدالحسین گفتم: کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.
با آن قیافه بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: حتماً باز کسی چیزی گفته که حاج خانم ما ناراحت شدن.
دلخورتر از قبل گفتم: یکی از زن های همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.
با خنده گفت: اینا یک مشت فکر و خیالاته، شما که از این حرف ها نباید ناراحت بشی.
بلند گفتم: نباید ناراحت بشم؟!
چیزی نگفت. ادامه دادم: اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این جور وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید ناراحت می شدم؛ ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی آوردی؟

باز خندید و گفت: اتفاقاً جاش هست که این کار رو نکنی.
خواستم بپرسم چرا؛ مهلت حرف زدن نداد به ام. گفت: می دونی جواب اون زن چی بود؟
چیزی نگفتم. نگاهش می کردم. ادامه داد: باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین جبهه و بیارین؛ برای جبهه رفتن جلو ی هیچ کس رو نگرفتن.
مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت: ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.
بازنشر از وبلاگ :معلي و سفير و کرشمه خطوطي براي آينده...
مسعود یوسف پور در جديدترين سروده خود را به موضوع نبش قبر حجر ابن عدي توسط جريان سلفي فعال در سوريه اختصاص داده است:
این نبش قبر، عقده ی دیرینه ی شماست
این نبش قبر، عقده ی دیرینه ی شماست
جناب حجر بن عدی
جناب جعفر طیار
ای بزرگان تاریخ ...
ای صحابه رسول الله...
ای یاران علی بن ابی طالب...
شهادت دوبارهِ تان را تبریک وتسلیت وتعزیت عرض می نماییم..
لا ایمان لمن لا حیاء له ...
حیاء هر کسی نشانه ی ایمانشه ...حیاء نداشت .. ایمان نداره !
باور بفرمائید کلا از حوصله مان هم خارج است این بحث ... اصلا حال سرو کلخ زدنش را و سوال جواب دادنش را هم ندارم ..
اما مع الاسف ... شیطان است دگر ... برای هر کسی از راهی وارد میشه ...
داداش گل مذهبی من ... خواهر عزیز دل من ... شیطان واسه من و شما هیچ وقت از در رقص و اهنگ و روابط نا مشروع وارد نمیشه ها .... حواستو خوووب جمع کن
اخه یه حدیث ، یه حرکت اهل بیت واسه گرا دادن به بشر تا زمان ظهور حضرت مهدی بوده ...اگه شنیدی حضرت زهرا سلام الله علیها از نامحرمی که کوور بوده هم رو میگرفته باید گرا دستت بیاد ... بصیرت داشته باشی .. ملاک داشته باشی ...

یعنی رعایت موازین ... حدود ... حجب و حیاء ... حتی هر نوع ارتباط لازمه ...
امروز با علم متا فیزیک قابل اثباته که شما به هرچی فکر کنی بین شما و اون مورد تبادل فرکانس میشه ...
شما به منه شیخ عبدالزهرا فکر کنی بین من و شما همین الان امواجی رد و بدل میشه !
براچی میگن مومن خودشو در معرض غیبت قرار نمیده ؟!! براچی میگن مومن باید کتوم باشه ؟!! چرا چشم زخم صحیح است و برای رفع اون میگن امورتونو در معرض عوام قرار ندید ... فکر مردم به شما روی روح و روان شما تاثیر میذاره ...
شده تابحال به کسی فکر میکردی یه هو بهت زنگ میزنه ؟ یا یاد کسی رو بکنی و بعدا متوجه بشی شما هم در یادشون بودی؟ شده حس میکنی کسی پشت دره و واقعا همینطور بوده ؟!
چشم کردن مگه اصلا چطور وقوع میکنه ؟!! از جلب انرژی های منفی درباره شخصی یا چیزی ...
خواهرم ... عزیز تر از جان ... بزرگوار ... گل .... روحیه و روان تو از برگ یک شاخه رز صورتی هم لطیف تر است !
برای پژمرده شدنش اصلا انرژی زیادی لازم نیست ... اصلا فلسفه حجابت هم همین است ... توی خیابون .. جلوی چشم نامحرم و ... همین نگاه ها و امواج و افکاری که به تو مائل شده برایت بدبوده که گفتند حجاب کن
برای همین بود که گفتند چادر حجاب برتر است ... آن هم مشکی اش که دافع نظر است ... برای همین اصلا گفتیم پوشش صورت هم راجح است و چادرو پوشیه هم امانت ام ابیهاست !!!

بعد از همه ی اینها ... خواهر محجوب من ... مجلله .. موقره ... بانو ... شمایی که حجابت مثال زدنیست .. شمایی که در خانواده به بانوی حیا و ایمان و مذهب شهرت گرفته ای ... اینجا .. فضای سایبری هرکه گفته که ارتباتطان هم مجازیست ، غلط کرده .. بیخود و بیجا کرده ... خبط و خطا و اشتباه کرده .
اتباط شما اینجا گاها خیلی ظریف تر و دقیق تر از ارتباط فیس تو فیس هست ... کلمات نوشتاری حرف ها دارند برای گفتن ...
هرچقدر در برابر نامحرم بیرون از فضای مجازی حیاءت را بکار گرفتی اینجا را باید دوچندان باشی !
آآآآی جوانها ... اهای مذهبی ها ... آی کسایی که همه ی زندگیتونو میخواید خدایی کنید ، نظر خصوصی ای که پر از شکلکه نیشخنده تاثیرش هیچ کمی از ارتباط رودرروی با نامحرم نیست ها ! خصوصا شما خواهرای گل ! اصلا لزومی نداره وبلاگ یه برادر مذهبی هی برید و واسش نظر بزارید ... کارشناسی کنیدو کلا بشید مسئول نقد و بررسی و رسیدگی به یه سری وبلاگ های از این دسته ! همینطور برادرای عزیز ! داداش من وقتی میری یه وبلاگ خواهر مذهبی حرفتو میزنی ، شوخیتو میکنی ، نظر خصوصیتو میزاری ، خدا وکیلی فرق شما بااون کسی که توی دانشگاه هر خبطی رو مرتکب میشه چیست؟!! چون ندیدی بنده خدارو حلله قضیه ؟؟!!
والله نمیدونید از توی همین کامنت و کامنت بازی های همین بچه مذهبی هامون شیطون چه سودی واسه خودش جمع میکنه ... من به عنوان کسی که در جریان درد و دل خیلی از این موارد بودم خبر دارم ...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا ..
یا علی
بازنشراز: طلبگی و هزار ویک...http://abdezahra70.blogfa.com
ارائه گزارش به رهبر انقلاب دربارهی وضعیت بیمارستان و رؤیایی دربارهی شهدا
در هنگام ملاقات گزارش کوتاهی از وضعیت رسیدگی به والدین شهدا در
آی.سی.یو، وضعیت تخصصی بیمارستان و فعالیتهای جانبی فرهنگی برای بیماران
را خدمت رهبر انقلاب ارائه کردم.
به ایشان عرض کردم که من قبل ازعید داشتم از آی.سی.یوی والدین شهدا
بازدید میکردم، دیدم که همکاران دارند یکی از والدین شهدا را حمام
میکنند (پرستاران عزیز این بیماران را هر دو - سه روز یکبار حمام
میکنند). وقتی این صحنه را دیدم خیلی خوشحال شدم که پرستاران ما اینگونه
مؤمنانه وظایفشان را انجام میدهند. شب خواب دیدم که دارم بخش را بازدید
میکنم در حالی که شهدا کنار تخت والدینشان ایستادهاند و نظارهگر زحمت
پرستارانند. طوری به ما نگاه میکردند که انگار همدیگر را میشناختیم. ما
با شهدا سلام و احوالپرسی کردیم و آنها هم با ما مصافحه کردند و دست
دادند طوری که در همان عالم رویا، گرمای دستشان را حس میکردیم. یکی از
این شهدایی که کنار تخت ایستاده بود رو کرد به من و گفت دستتان درد نکند،
شما خیلی زحمت ما را میکشید. بنده وقتی این رویا و زحمات پرستاران متعهد
بیمارستان را خدمت آقا تعریف کردم، ایشان فرمودند «خوش به سعادت شما،
واقعیت هم همین است». بعد هم پرستاران را چندبار دعا کردند.
حلالیت
سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود. نیروهای گردان هر کدام در حال کاری بودند. یا وصیتنامه می نوشتند و یا سلاح و تجهیزاتشان را امتحان می کردند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند. یک موقع دیدم از یکی از چادرها سر و صدا بلند شد و بعد یک نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و سنگ و کلوخ دنبالش. اوضاع شیر تو شیر شد. پسرک فراری بین خنده و ترس نعره می زد و کمک می طلبید و تعقیب کنندگان با دهان های کف کرده و عصبانی ولش نمی کردند. فراری را شناختم. اسماعلی بود. از بچه های شر و شلوغ گردان. اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات فانسقه و کتک. اسماعیل پیچ و تاب می خورد و می خندید و نعره می زد. به خود آمدم. مثلا من فرمانده گردان بودم و باید نظم و انضباط را بر گردان حاکم می کردم. جمعیت را شکافتم و رفتم جلو و با هزار مکافات اسماعیل را از زیر مشت و لگد نجات دادم. اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن.
- الهی زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده ی قوم مغول؟!
- الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید!
- ای خدا داد مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!

بچه های گردان هر هر می خندیدند و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند. فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت:« از خود خاک تو سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم. یک آر.پی.جی حرامت می کنم!» اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هر هر خندید و آنها عصبانی تر شدند. گفتم:« چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت:« بابا اینها دیوانه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. خدا به دور با من این کار را کردند با عراقی ها چه می کنند.؟»
- خب، بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟
- هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت می خواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است. آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم. یک بارقرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک کرد و بسته های بیشکوییت که زیر شکمش سر خورده بود خیس شد.
یکی از بچه ها نعره زد:«می کشمت نامرد. حالم به هم خورد» و دوید پشت یکی از نخلها. اسماعیل با شیطنت گفت:« دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیا بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکوییت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند. و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکوییت ها خوشمزه است و ملس است و …» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم :«دیگه چی شده؟»
- حاجی جون می کشندم.
- نترس. اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه رسد به تو ماست فروش!
تا اسماعیل ازم جدا شد، بیسکوییت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد. . .
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زير دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...»
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
کتاب رفاقت به سبك تانک صفحه17
بازنشر از سایت آوینی
مطلع شعور شعار ِ مان
ما اهـــــــــــــل کوفــــــــــــــــــــــــــــــــه نیستیــــــــــــــــــــــــــــم...
علــــــــــــــــی تنهــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بمـــــــــــــــــــــــــــــــاند...
دنیا بداند!
ما مرد میدان های مردیم...
برائت خودرا از نابخردان زمانه اعلام می کنیم...
...لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است...
از كليه دوستان تقاضا ميكنم، كليپ زير را دريافت نمايند و پس از تماشا نظرخود را در مورد كليپ بدهند.
لطفا اطلاع رسانی نماييد.
http://pilgrim133.blogfa.com/
وبلاگ چراغ هدایت
598: چند سالی است که تکمیل پروژه مصلی بندعباس تبدیل به داستانی ناتمام و حاشیه ساز شده است که غربت هشت شهید گمنام مدفون شده در این مصلی به حاشیه های این پروژه و کم لطفی مسئولان استان شدت بخشیده است.
ساخت مجتمع تجاری در مجاورت مصلی بندر عباس در مدت زمان کوتاهی این سوال را به وجود می آورد که چرا فقط ساخت اماکن مذهبی و دینی با مشکل مواجه می شود و ما رکورد بتن ریزی و ساخت را در مکان های تفریحی و تجاری شاهدیم.



سلام همرزم
از شما دعوت می شود در اجرای طرح بيعت با امام زمان
(عج), به حلقه های 40 نفره منتظران برای دعا و روزه ی همگاني در روز پنج
شنبه 14 دی 1391 مصادف با روز اربعين سرور و سالار شهيدان امام حسين (عليه
السلام)؛ با نیت تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) به
حضرت آقا بپيونديد.
براي اطلاعات بيشتر به وبلاگ زبر مراجعه نموده, و در صورت تمايل، حضور خودتان را با معرفي نام تان در بخش نظرات اعلام بفرماييد.
در
ضمن از شما درخواست مي شود اين دعوت را به تمامی علاقمندان و عاشقان حضرت
مهدی (عج), حضوراً یا از طریق سایت و یا وبلاگ خود اطلاع رساني نموده و
ديگر مشتاقان را نيز به اين جمع پيوند دهيد.
☼☼☼ عـصــر ظـهــور ☼☼☼
http://albeyatolellah.blogfa.com
انشاالله امام زمان (ع) شما را در صف سربازان و منتظران حقيقی خويش قرار دهد.
به امید آمادگی دلها برای ظهور ... انشاء الله
يا مهدی (عج) 
سلام
برای ثبت بقیع در یونسکو نیاز به تایید 50000 نفر
میباشد لطفا اطلاع رسانی کنید

اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ
وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَ و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم
دوشنبه و سه شنبه وبلاگ تعطیل می باشد.
تحریم گوگول
با ما همراه شوید.
![]()
![]()
![]()
«اگر از حلقههای قبلی این زنجیرهی پلید، یعنی سلمان رشدی و كاریكاتوریست دانماركی و كشیشهای امریكایی آتشزنندهی قرآن حمایت نمیكردند و دهها فیلم ضد اسلام را در بنگاههای وابسته به سرمایهداران صهیونیست سفارش نمیدادند، امروز كار به این گناه عظیم و غیر قابل بخشش نمیرسید.»
گفت: آژانس درخواست خود براي بازرسي
از پارچين را پس گرفته است.
گفتم: چرا؟! مگر نمي گفتند و اصرار نمي كردند كه ايران در پارچين فعاليت هسته اي
اعلام نشده دارد؟!
گفت: حالا مي گويند ايران با يك پوشش صورتي رنگ پارچين را از ديد ماهواره پنهان
كرده و تحت اين پوشش تاسيسات اتمي پارچين را جابه جا كرده و ديگر در بازرسي چيزي
پيدا نخواهد شد!
گفتم: ولي تشعشعات راديواكتيو تا چند سال بعد هم قابل كشف است و فقط به يك تكه
پارچه خيس نياز دارد.
گفت: متوجه شده اند كه ادعاي بي جا كرده اند و براي اين كه بار ديگر آبروريزي نشود،
بهانه تراشيده اند كه از پارچين بازرسي نكنند!
گفتم: يارو از تئاتر اومده بود، دوستش پرسيد؛ چطور بود؟ گفت خوب بود ولي نفهميدم
آخرش چي شد، چون بعد از قسمت اول يك پلاكارد نشون دادند كه روش نوشته بود «2سال
بعد» من هم ديگه حوصله نداشتم دو سال صبر كنم! اومدم بيرون!